زهرازهرا، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره

فرشتۀ پاییزی

از هر دری سخنی...

سلام دخترم نمیدونم از چی بگم و از کجا شروع کنم؟ این روزها به وضوح بزرگتر و عاقل تر شدی. خیلی هم با محبتی و همش میای بغلم و تا بهت میگم بوسم کن دهن کوچولوتو باز میکنی و میچسبونی به لپم و یه بوس خیس میکنی! البته هنوز که بوس بلد نیستی و میخوای گاز بگیری! قربون اون لبای غنچه و کوچولوت برم. عاشق دالی بازی هستی و خیلی خوب این کارو انجام میدی. خودت یه لباس یا روسری رو برمیداری و میذاری توی صورتت و تا صدات میکنم از توی صورتت برش میداری و بهم نگاه میکنی و میخندی. یه عروسک داری که شعر تولدت مبارک میخونه، تا من شروع میکنم به خوندن این شعر به سرعت دنبال این عروسک میگردی و میری پیداش میکنی و فشارش میدی تا شعر بخونه. هر بار هم که فشار بدی بدون استثنا...
27 مهر 1392

روزهای پایانی ماه یازدهم...

ساعت 12 و ربع شبه و تو خوابیدی. من هم پای لپ تاپم تا بابا بیاد، آخه کار داره و هنوز نیومده خونه! تو روز به روز داری قد میکشی و بزرگتر میشی. داری 11 ماهگی رو هم تموم میکنی و وارد ماه دوازدهم میشی. قربونت برم که انقدر زود بزرگ و خانوم شدی. ایستادن رو خیلی دوست داری و مدتی که میتونی بدون تکیه گاه بایستی زیاد شده، ولی هنوز اولین قدم رو برنداشتی. دندونهای یازدهم و دوازدهمت که دو تا دندون آسیاب هستن هم از لثه پایینت زدن بیرون. یعنی الان 6 تا دندون بالا داری و 6 تا پایین. بابا که شبها میاد خونه خیلی ذوق میکنی و بال بال میزنی که بغلت کنه. بعد هم تا موبایلش رو میبینی نق نق میکنی که برات حسنی بذاره و تو خودتو تکون تکون بدی! عکس جدید ندارم، میخوا...
19 مهر 1392

سرماخوردگی ٍ تو، سردرگمی ٍ من!

5شنبه صبح وقتی بیدار شدی تنت یه کم داغ بود. کم کم علائم سرماخوردگی ظاهر شد. بمیرم برات احتمالا تو خواب سرما خوردی. شبها هوا خنکه و شما هم نمیذاری پتو روت بمونه چون همش غلت میزنی. حسابی نگران زمستونم که چه جوری مراقب باشم مریض نشی. باید با کاپشن و کلاه و شال بخوابونمت! جمعه با مامان جون اینا و خاله ها رفتیم هشتگرد پیک نیک. باغ دوست بابا بود، حسابی بهمون خوش گذشت. بابا زحمت کشیدن و برامون جوجه کباب و بلال درست کردن، البته شوهر خاله و باباجون هم کمک کردند. خلاصه روز خوبی بود ولی امان از برگشتن که اتوبان کرج ترافیییییییییییک شدید بود و 2 ساعت و خورده ای تو راه بودیم. دخترم! این روزا خیلی درگیرم، بین احساس مادری و علاقه خودم. یه کلاسی ثبت ...
9 مهر 1392

شیطنت های بی پایان!

چند شبیه که زود میخوابی و صبح هم زود بلند میشی. البته من که نمیتونم زود بخوابم، تو که میخوابی تازه میرم سراغ کارهام. بخاطر همین دیر میخوابم. صبح ها که تو بلند میشی انقدر دوست دارم باز بخوابم اما تو با چشمان گرد و پستونک در دهن کنارم نشستی و بهم لبخند میزنی، منم با دیدن روی ماهت دیگه نمیتونم بخوابم. بلند میشم عوضت میکنم و با هم صبحانه میخوریم. خیلی عاقلتر و بزرگتر شدی، گوشی تلفن و میگیری کنار گوشت و صدا درمیاری که مثلا داری حرف میزنی. وقتی صدای زنگ تلفن یا در میاد یه دفعه شروع میکنی به جیغ زدن و کلی ذوق میکنی. صدای زنگ در که میاد زودی میری سمت آیفون و به تصویرش نگاه میکنی. خوابت خیلی کم شده، روزها به زور میخوابی. همش میخوای شیطنت کنی، بعض...
3 مهر 1392
1